|
آقاي پ
مهران قاجار
آقاي پ وقتي پا بيرون گذاشت بدون هيچ دليل خاصي احساس كسي رو داشت كه به هيچ چيز , جز به نفس كشيدن فكر نمي كنه . مغزش چندان كار نمي كرد , در مورد زندگي هم ايده خاصي نداشت . همين كه در حال گذر از جلوي خونه اش بود و به باز كردن درِ ماشينِ خياليش فكر مي كرد , همون موقع كه پيرمردي رو ديد كه از خونه روبرويي بيرون مي آد متوجه شد كه چيزي از بالا روي سرش سنگيني مي كنه , وقتي بعد از سعيِ خيلي زياد بر تنبليش غلبه كرد و بالا رو نگاه كرد , شاخه عظيم و پربرگي رو ديد كه از درخت جدا شده و ظاهرا داره ارتفاعش رو با زمين كم مي كنه . نتيجه گرفت كه اون شاخه بي برو برگرد داره روي سرش مي افته . احساس شبيه هيجان بهش دست داد ولي اونقدري نبود كه باعث بشه زياد به خودش زحمت بده : با خودش فكر كرد وقتي قراره چيزي رو سرِ آدم خراب بشه , دير يا زود مي شه . در هر صورت زياد نگرانِ اتفاقي كه ميخواد بيفته نشد . خودش فكر مي كرد بي مو بودنِ سرش هيچ ربطي به اين عدمِ نگراني نداره , ولي واقعا داشت . البته خودش هم باور داشت كه سرِ پرمو بيشتر از سرِ كم مو يا كچل اعتبار داره , اينا همش تو باطنش بود , ولي ظاهرا فكر مي كرد اين دو سر هيچ فرقي با هم ندارند . كاملا آدمِ دوگانه باوري بود : با اينكه مي دونست و تجربه كرده بود كه معيارِ خوب بودن , موهايِ روي سره نه فكرايِ توش و با اينكه مي دونست وقتي جوون بود زنش بيشتر دوستش داشت–چون سرش بي مو نبود- ولي همچنان در همهُ موارد جنبهُ عقل مداريِ مساُله رو توجه مي كرد كه از پدر بزرگش به ارث رسيده بود , اون هم اين بود : مهم نيست ظاهرت چي باشه , اصل باطنه و اينكه آدم چه جوري فكر مي كنه…. اينو هميشه ظاهرا قبول داشت , ولي واقعا نه . مثلا هيچوقت از هر گونه فكرِ خوبي كه براي پول دار شدن به سرش مي زد و به زنش مي گفت حتي يه مقدار اظهارِ علا قه دريافت نمي كرد . از تو چشماش مي فهميد زنش داره به چي فكر مي كنه . يه جور حسِ خاص غريزي كه هميشه خود به خود درستيِ خودش رو ثابت مي كرد بهش مي فهموند كه از راهِ رياضي يا منطق نمي شه احساس به وجود آورد . بعد به اين فكر كرد كه بعضي چيزا رو نمي شه به هيچ نحوي جبران كرد . مثلِ همين كچلي . به همهُ اينها در يك آن فكر كرد كه ناگهان صداي برخوردِ شاخهُ درخت با سيمِ برق بالاي سرش افكارش رو از هم پاشوند . اين رو وقتي بالاي سرش رو نگاه كرد فهميد , شاخه روي سيم ها گير كرده و حالت آونگ مانندي پيدا كرده بود كه هر لحظه شديد تر مي شد . اونقدر غرق در فكر بود كه نفهميده بود بادِ شديدي مي وزه . بدونِ پالتو از خونه بيرون اومده بود . هميشه نتيجه گيري ها رو دير انجام مي داد , نشانه ها رو نمي گرفت , اگر هم مي گرفت بعد از افتادنِ يه اتفاق بزرگ و غيرقابل جبران بود . مثل همين وقت كه به طورِ غريزي داشت به طرف موتور گازي اسقاطيِ خودش مي رفت و ناگهان تير چوبيِ چراغ برق خيابون كه توي كوران شديد قرار گرفته بود روي موتورِ آقاي پ افتاد . داغون شدن موتور آقايِ پ از نظر خودش هيچ دليلِ منطقي اي نداشت , چون نه متوجه طوفان بود و نه تيرِ چراغ برق ولي وقتي تكه هايِ جدا شده موتورش رو ديد مجبور شد كه منطقا باورش كنه ! اما از قضا , افتادنِ تير چراغ برق خيابون پيامد ديگه اي هم داشت كه اگه آقايِ پ دوباره توي فكرِ عميقي نمي رفت مي تونست متوجهش بشه . شاخهُ جدا شدهُ درخت كه اون بالا روي سيمها گير كرده بود بدون فوتِ وقت به پايين سقوط كرد . آقايِ پ كه بعد از خراب شدنِ موتورش ديگه فكرش رو هم نمي كرد كه زندگي از اين بدتر هم بشه , درست بعد از اينكه ضربهُ محكمي توي سرش و شانه هاش خورد از ماهيتِ وجوديِ شاخه درخت مطلع شد . هيچ فايده اي نداشت . اطلاع هيچ فايده اي نداشت . بهتر بود ديگه از اينكه چيزي تويِ سرش خورده مطلع نمي شد , اما مجبور شد بهش اهميت بده , چون مقدار دردي كه حس مي كرد به اندازه خيلي زيادي طاقت فرسا بود . .. . صورتش خوني شده بود . سرش خون ريزي مي كرد . موتورش دورِ سرش مي چرخيد , چون دنيايي نبود كه دور سرِ كچلش بگرده و علامتِ گيجيش باشه . هر چي بود همون موتور بود. دوباره همون پيرمردي رو ديد كه اولِ كار ديده بودش . پيرمرد برگشته بود به زنش چيزي بگه . حتما سرِ پيرمرد هم بلايي اومده بود , ولي نه : "عزيزم , چترم رو يادم رفت ببرم , اوه خيلي هواي قشنگ و لطيفيه , حتما تو هم يه سر برو هواخوري " حالتِ بي تفاوتي محض به آقايِ پ دست داد , بيشتر يه حالت دفاعي بود تا عملِ اهميت ندادن . الان كه فكر مي كرد مي ديد هنوز هيچي از راهي كه براي خودش تعيين كرده بود تا به زيرِ پل روي رودخونه برسه رو طي نكرده . اگر الان زير پل بود , با اين مقدار طنابي كه با خودش آورده بود انتقامِ بزرگي از طبيعت و از خودش مي گرفت , اما حالا اين طبيعت بود كه انتقام مي گرفت . هر چند نتيجهُ هر دوتاش يكي بود. سرش منفجر مي شد , چشماش قرمز مي شد , مي دونست كه الان كفِ خيابون ولو شده , ولي بهش فكر نمي كرد . فقط به موتورش , رودخونه , طناب و پل فكر ميكرد . كاش مي تونست قبل از اينكه اينجا روي كفِ خيابون از بين بره , خودشو به زير پل برسونه . اونجا حداقل اطمينان داشت كه كاري رو خودش انجام مي ده . مثل از بين بردنِ خودش . ديگه ناي راه رفتن نداشت . به تدريج به مقدارِ بي هوشيش اضافه مي شد . تنها موارد محسوسي كه مي تونست توجهش رو جلب كنه يكي چرخ موتورش بود كه با بادِ شديد مي چرخيد . موردِ ديگه صداي كركنندهُ برخورد باد با برگهاي درختان . با شديد تر شدن طوفان سيمِ برق كه بطور معلق بين زمين و آسمون مونده بود با ضربهُ درختِ ديگه اي قطع مي شه و يك سرِ سيم بنا بر يك واقعيت محض روي قسمت فوقاني كمر آقايِ پ سقوط مي كنه , با لباس آقايِ پ كه پس از خونريزي خيس شده بود برخورد مي كنه و آقاي پ رو به كشتن مي ده . حالا ديگه كسي نبود كه براش موتور مثل دنيا باشه و دورِ سرش بگرده . اون طنابها هم كه زماني براي مردن خريده شده بودند وسط خيابونِ خلوت افتاده بودند و گاهي اوقات باد اونها رو جابجا مي كرد … .. پيرمرد در حالي كه چترش رو براي صدمين بار بسته و باز مي كرد و ديگه از درست بودنش مطمئن شده بود , اون رو بالاي سرش گرفت , نگاه خسته اي به جسد آقاي پ انداخت و به فرداهايي كه خواهد داشت فكر كرد . |
|