آقاي پ

مهران قاجار
mehran_jame@yahoo.com

آقاي پ


مهران قاجار

آقاي پ وقتي پا بيرون گذاشت بدون هيچ دليل خاصي احساس كسي رو داشت كه به هيچ چيز , جز به نفس كشيدن فكر نمي كنه . مغزش چندان كار نمي كرد , در مورد زندگي هم ايده‌‌ خاصي نداشت . همين كه در حال گذر از جلوي خونه اش بود و به باز كردن درِ ماشينِ خياليش فكر مي كرد , همون موقع كه پيرمردي رو ديد كه از خونه روبرويي بيرون مي آد متوجه شد كه چيزي از بالا روي سرش سنگيني مي كنه , وقتي بعد از سعيِ خيلي زياد بر تنبليش غلبه كرد و بالا رو نگاه كرد , شاخه عظيم و پربرگي رو ديد كه از درخت جدا شده و ظاهرا داره ارتفاعش رو با زمين كم مي كنه . نتيجه گرفت كه اون شاخه بي برو برگرد داره روي سرش مي افته . احساس شبيه هيجان بهش دست داد ولي اونقدري نبود كه باعث بشه زياد به خودش زحمت بده : با خودش فكر كرد وقتي قراره چيزي رو سرِ آدم خراب بشه , دير يا زود مي شه . در هر صورت زياد نگرانِ اتفاقي كه ميخواد بيفته نشد . خودش فكر مي كرد بي مو بودنِ سرش هيچ ربطي به اين عدمِ نگراني نداره , ولي واقعا داشت . البته خودش هم باور داشت كه سرِ پرمو بيشتر از سرِ كم مو يا كچل اعتبار داره , اينا همش تو باطنش بود , ولي ظاهرا فكر مي كرد اين دو سر هيچ فرقي با هم ندارند . كاملا آدمِ دوگانه باوري بود : با اينكه مي دونست و تجربه كرده بود كه معيارِ خوب بودن , موهايِ روي سره نه فكرايِ توش و با اينكه مي دونست وقتي جوون بود زنش بيشتر دوستش داشت–چون سرش بي مو نبود- ولي همچنان در همهُ موارد جنبهُ عقل مداريِ مساُله رو توجه مي كرد كه از پدر بزرگش به ارث رسيده بود , اون هم اين بود : مهم نيست ظاهرت چي باشه , اصل باطنه و اينكه آدم چه جوري فكر مي كنه…. اينو هميشه ظاهرا قبول داشت , ولي واقعا نه . مثلا هيچوقت از هر گونه فكرِ خوبي كه براي پول دار شدن به سرش مي زد و به زنش مي گفت حتي يه مقدار اظهارِ علا قه دريافت نمي كرد . از تو چشماش مي فهميد زنش داره به چي فكر مي كنه .
يه جور حسِ خاص غريزي كه هميشه خود به خود درستيِ خودش رو ثابت مي كرد بهش مي فهموند كه از راهِ رياضي يا منطق نمي شه احساس به وجود آورد . بعد به اين فكر كرد كه بعضي چيزا رو نمي شه به هيچ نحوي جبران كرد . مثلِ همين كچلي . به همهُ اينها در يك آن فكر كرد كه ناگهان صداي برخوردِ شاخهُ درخت با سيمِ برق بالاي سرش افكارش رو از هم پاشوند . اين رو وقتي بالاي سرش رو نگاه كرد فهميد , شاخه روي سيم ها گير كرده و حالت آونگ مانندي پيدا كرده بود كه هر لحظه شديد تر مي شد . اونقدر غرق در فكر بود كه نفهميده بود بادِ شديدي مي وزه . بدونِ پالتو از خونه بيرون اومده بود . هميشه نتيجه گيري ها رو دير انجام مي داد , نشانه ها رو نمي گرفت , اگر هم مي گرفت بعد از افتادنِ يه اتفاق بزرگ و غيرقابل جبران بود . مثل همين وقت كه به طورِ غريزي داشت به طرف موتور گازي اسقاطيِ خودش مي رفت و ناگهان تير چوبيِ چراغ برق خيابون كه توي كوران شديد قرار گرفته بود روي موتورِ آقاي پ افتاد .
داغون شدن موتور آقايِ پ از نظر خودش هيچ دليلِ منطقي اي نداشت , چون نه متوجه طوفان بود و نه تيرِ چراغ برق ولي وقتي تكه هايِ جدا شده موتورش رو ديد مجبور شد كه منطقا باورش كنه !
اما از قضا , افتادنِ تير چراغ برق خيابون پيامد ديگه اي هم داشت كه اگه آقايِ پ دوباره توي فكرِ عميقي نمي رفت مي تونست متوجهش بشه . شاخهُ جدا شدهُ درخت كه اون بالا روي سيمها گير كرده بود بدون فوتِ وقت به پايين سقوط كرد . آقايِ پ كه بعد از خراب شدنِ موتورش ديگه فكرش رو هم نمي كرد كه زندگي از اين بدتر هم بشه , درست بعد از اينكه ضربهُ محكمي توي سرش و شانه هاش خورد از ماهيتِ وجوديِ شاخه درخت مطلع شد . هيچ فايده اي نداشت . اطلاع هيچ فايده اي نداشت . بهتر بود ديگه از اينكه چيزي تويِ سرش خورده مطلع نمي شد , اما مجبور شد بهش اهميت بده , چون مقدار دردي كه حس مي كرد به اندازه خيلي زيادي طاقت فرسا بود . .. . صورتش خوني شده بود . سرش خون ريزي مي كرد . موتورش دورِ سرش مي چرخيد , چون دنيايي نبود كه دور سرِ كچلش بگرده و علامتِ گيجيش باشه . هر چي بود همون موتور بود.
دوباره همون پيرمردي رو ديد كه اولِ كار ديده بودش . پيرمرد برگشته بود به زنش چيزي بگه . حتما سرِ پيرمرد هم بلايي اومده بود , ولي نه : "عزيزم , چترم رو يادم رفت ببرم , اوه خيلي هواي قشنگ و لطيفيه , حتما تو هم يه سر برو هواخوري "
حالتِ بي تفاوتي محض به آقايِ پ دست داد , بيشتر يه حالت دفاعي بود تا عملِ اهميت ندادن . الان كه فكر مي كرد مي ديد هنوز هيچي از راهي كه براي خودش تعيين كرده بود تا به زيرِ پل روي رودخونه برسه رو طي نكرده . اگر الان زير پل بود , با اين مقدار طنابي كه با خودش آورده بود انتقامِ بزرگي از طبيعت و از خودش مي گرفت , اما حالا اين طبيعت بود كه انتقام مي گرفت . هر چند نتيجهُ هر دوتاش يكي بود.
سرش منفجر مي شد , چشماش قرمز مي شد , مي دونست كه الان كفِ خيابون ولو شده , ولي بهش فكر نمي كرد . فقط به موتورش , رودخونه , طناب و پل فكر ميكرد . كاش مي تونست قبل از اينكه اينجا روي كفِ خيابون از بين بره , خودشو به زير پل برسونه . اونجا حداقل اطمينان داشت كه كاري رو خودش انجام مي ده . مثل از بين بردنِ خودش . ديگه ناي راه رفتن نداشت . به تدريج به مقدارِ بي هوشيش اضافه مي شد . تنها موارد محسوسي كه مي تونست توجهش رو جلب كنه يكي چرخ موتورش بود كه با بادِ شديد مي چرخيد . موردِ ديگه صداي كركنندهُ برخورد باد با برگهاي درختان .
با شديد تر شدن طوفان سيمِ برق كه بطور معلق بين زمين و آسمون مونده بود با ضربهُ درختِ ديگه اي قطع مي شه و يك سرِ سيم بنا بر يك واقعيت محض روي قسمت فوقاني كمر آقايِ پ سقوط مي كنه , با لباس آقايِ پ كه پس از خونريزي خيس شده بود برخورد مي كنه و آقاي پ رو به كشتن مي ده .
حالا ديگه كسي نبود كه براش موتور مثل دنيا باشه و دورِ سرش بگرده . اون طنابها هم كه زماني براي مردن خريده شده بودند وسط خيابونِ خلوت افتاده بودند و گاهي اوقات باد اونها رو جابجا مي كرد … .. پيرمرد در حالي كه چترش رو براي صدمين بار بسته و باز مي كرد و ديگه از درست بودنش مطمئن شده بود , اون رو بالاي سرش گرفت , نگاه خسته اي به جسد آقاي پ انداخت و به فرداهايي كه خواهد داشت فكر كرد .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30018< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي